درباره وبلاگ ![]() به نام تنها آشفتگان دیار سرنوشت تقدیم به تمامی آنانی که هنوز هم تکه ای از آسمان در چشمانشان جرعه ای از دریا در دستانشان و تجسمی زیبا از خاطره ایثار گل های سرخ در معبد ارغوانی دلهایشان به یادگار مانده است. نخستین چکه ناودان یک احساس را در قالب کلامی از جنس تنفس باغچه معصوم یاس به روی حجم سفید یک دفتر میریزم و آن را با لحجه همه عاشقای این گیتی بی انتها به آستان نیلوفری تمامی دلهای زلال هدیه میکنم. در پناه خالق نیلوفرها مهربان و شکیبا بمانید. منوي اصلي آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ پيوندها نويسندگان
- ––––•(-• کلبه خفتگان عاشق •-)•–––– - "باشد ، تا پس از مرگ!" گفتم: "نه،نه،نه، تا ندارد." گفت: "قبول، تا آنجا که همه دوباره زنده میشوند، یعنی زندگی پس از مرگ، باز هم با هم دوستیم. تا بهشت .تا جهنم . تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم." خندیدم.گفتم: "تو برایش تا هر کجا که دلت میخواهد یک تا بگذار . اصلا یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا . اما من اصلا تا نمیگذارم ." نگاهم کرد. نگاهش کردم. باور نمیکرد . میدانستم. او میخواست حتما دوستیمان تا داشته باشد . دوستی بدون تا را نمیفهمید . گفت: "بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم." گفتم: "باشد . تو بگذار." گفت: "شکلات . هر بار که همدیگر را میبینیم یک شکلات مال تو ، یکی مال من . باشد؟ " گفتم: "باشد." هر بار یک شکلات میگذاشتم توی دستش، او هم یک شکلات توی دست من .باز همدیگر را نگاه میکردیم .یعنی که دوستیم .دوست دوست . من تندی شکلاتم را باز میکردم و میگذاشتم توی دهانم و تند تند آن را میمکیدم. میگفت:"شکمو ! تو دوست شکمویی هستی." و شکلاتش را میگذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ. میگفتم: "بخورش! " میگفت:"تمام میشود. میخواهم تمام نشود. برای همیشه بماند . صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کدامش را نمیخورد. من همهاش را خورده بودم. گفتم: "اگر یک روز شکلات هایت را مورچهها بخورند یا کرمها .آن وقت چه کار می کنی؟" گفت: "مواظبشان هستم." میگفت میخواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم و من شکلات را میگذاشتم توی دهانم و می گفتم:"نه،نه، تا ندارد. دوستی که تا ندارد." یک سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بیست سال شده است. او بزرگ شده است. من بزرگ شدهام. من همه شکلاتها را خوردهام. او همه شکلاتها را نگه داشته است. او آمده است امشب تا خداحافظی کند. میخواهد برود .برود آن دور دورها. می گوید :"میروم اما زود بر میگردم." من میدانم که میرود و بر نمیگردد. یادش رفت شکلات را به من بدهد. من یادم نرفت. یک شکلات گذاشتم کف دستش. گفتم :"این برای خوردن." یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش :"این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت." یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلاتهایش. هر دو را خورد .خندیدم. میدانستم دوستی من «تا» ندارد. میدانستم دوستی او «تا» دارد. مثل همیشه. خوب شد همه شکلاتهایم را خوردم. اما او هیچ کدامشان را نخورد. حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟؟ نظرات شما عزیزان: پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 20:22 :: نويسنده : ~*¤ راوی ¤*~
![]() ![]() |